قصه ی بزغاله ی خجالتی
بزغاله ی خجالتی یکی بود یکی نبود غیر از خدای بزرگ و مهربان هیچ کس نبود . یک روستای بود در آن دور دورها با مردمان خیلی مهربان . مردم این روستا گله های داشتند .هر گله ای برای خودش یک اسمی داشت . توی این گله ها یه گله بود بنام گله ی بز. در این گله یک بزغاله ی خجالتی بود که خیلی آرام وسر به زیر بود. وقتی همه ی بز غاله ها بازی و سر و صدا می کردند آن بزغاله فقط در یک گوشه می ایستاد و نگاه می کرد . وقتی گله بزغاله ها به یک برکه ی آب می رسیدند. بزغاله ها ی شاد و شیطون برای خوردن آب به سمت برکه ی آب می دویدند و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند. امّا بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می ...
نویسنده :
باباو مامان
11:32